محمدمهدیمحمدمهدی، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

محمدمهدی تحفه بهشتی ما

پسری است از بهشت، دلخوشی مادر و بابا

بااااجی

سلام این پست افتخاری برای پدر عزیزمه!!! بابای مامان محمد مهدی میشه باباحاجی! که محمدمهدی به اختصار باباحاجیش رو بااااجی صدا میکنه! محمدمهدی میشه عسل باباحاجی!!! عسل پسر ما حسابی باباحاجیش رو دوست داره! همیشه صبح ها که بلند میشه موقع امار گرفتن سراغ باباجیش رو هم میگیره! باباجی به اتفاق مااااانی و تاتی امروز بسلامتی عازم رودبار شدن. ما هم دلمون خیلی می خواست که همراهشون بریم اما مهیا نشد. امروز ازش می پرسم باباجی کجا رفته؟ میگه بوووبار !!! حالا بعدا ان شاءالله اندر احوالات محمدمهدی با سایرین من جمله باباجی بیشتر می نگارم!!! خدا به همراه باباجی و خانواده!!! ...
18 تير 1390

سفر به رودبار بدون بابا مصطفا !!!‌

سلام به منظور رفاه حال پدر در روزهای ابتدایی شروع دومین مرحله از امتحانات دانشگاهی - بدون پدر - همراه باباحاجی رفتیم رودبار!!! بماند که فندق مامان چه ها که بر سر این مادر کوچک درنیاورد، اما در کل سفری خوب و خاطره انگیز بود. محمدمهدی در حال آب بازی در حیاط خونه بااجی در رودبار تلاش بااجی برای گرفته شدن تصویری از محمدمهدی در کنار ماه فندق مامان در کنار سفید رود زیبا ...
18 تير 1390

سفر به سله بن در نزدیکی فیروزکوه 2

سلام این هم سری بعدی از عکس های سله بن. توی سله بن و هرجا که شبیه روستا باشه اوقات خیلی خوشی رو می گذرونی عزیزم. تجربه راه رفتن روی علف ها، دیدن حیوونای مختلف،‌شنیدن صدای زیبای پرنده ها و بهره بردن از آب و هوا و آرامش روستا و بازی کردن... امیدوارم این تجربه ها تاثیر مثبتی در رشد و شکوفاییت داشته باشه. امیدوارم این فرصت هایی که زمانی برای استقلال شماست،‌کمک کنه تا یک انسان کارآمد و فعال و پویا باشی. واکنش شمادر اولین برخورد با بلال!!!   نبات در نزدیکی یک گوساله   نبات در حال انتخاب و  انداختن سنگ در رودخانه   نبات در حال پیمودن مسیر سربالایی به تنهایی   ...
18 تير 1390

واسکیناسیون!!!!

سلام! امروز روز سختی بود. برای همه ما! 12 تیر و 18 ماهه شدن گل پسرمون همراه شد با واکسیناسیون این ماه که خب چون بزرگ شده بودی و خیلی چیزها رو می فهمیدی اندکی سخت بود. خدا خیر بده به باباحاجی که من و شما رو بردن کلینیک و گرنه تنهایی که نمی تونستم. بنده خدا باباحاجی 2 ساعت سر پا بودن و دنبال شما که همه چی برات میزون و ردیف باشه. ان شآءالله تن باباحاجی و همه مادر پدرها سلامت باشه و دلشون خوش و سایشون بالای سرمون. وقتی اومدیم خونه یه دو ساعت که گذشت یه هو گفتی اوخ!! پا درد !!! اوخ!!! موقع راه رفتن این رو می گفتی !!! خیلی برام صحنه ی سختی بود. واقعا مادر پدرهامون چی کشیدن و می کشن از دست ما!!!! یه کم که گذشت بالاخره تونستم بخوابونمت و...
12 تير 1390

یک روز با علی کوچولو!!

سلام به طلا طلای مامان! دیروز یعتی 8 دی 4شنبه خاله راضیه و علی کوچولو از ظهر مهمونی اومدن خونه ما!!!!! از همه ی قضیه جالب تر لحظه ی اول! وقتی در باز شد و علی کوچولو اومد داخل شما نشستی دم پله ها و از خوشحالی جیغ می زدی!!!! علی روبرو رو نگاه می کرد و شما اصرار داشتی که علی به صورت شما نگاه کنه واسه همین دستات رو می ذاشتی دوطرف صورت علی و برش می گردونیدیش سمت خودت!!!! یه عالمه باهم بازی کردید! سر اسباب بازی ها با هم دعوا می کردید! مخصوصا سر تاب تاب عباسی!!!! بعد غروب هم بعد یه عالمه بازی خوابتون برد!!!! عکس هاش رو بعدا می ذارم برات!!! کارهای حدید: 1- می گی جارو!!! 2- میگیم بریم چی سواری؟ ادای دهن ما رو در میاری و می گی تاب تا...
1 تير 1390

از مرحمت های پسر طلا!!!

سلام!   اگه تا حالا وقت نکردم که برات وبلاگ آپدیت کنم از باب مرحمت های خودت بوده پسر طلا!!! الان گوش شیطون کر گرفتی خوابیدی! من هم یه نهار 2 قاشقه (ساعت 3 بعد از ظهر!!) خوردم و اومدم اینجا! یه عالمه حرف دارم واسه گفتن! اما وقت ندارم! تند تند چند تا از بهترین هاش رو میگم! 1- از اول دی که ماه تولد عسل طلای من باشه اقدام کردی برای راه رفتن!!. برای آشنایی دوستان بگم که محمدمهدی من یه ویژگی داره و اون اینه که مراحل رشد حرکتیش رو کمی زودتر از موعد معمول سایر بچه ها شروع می کنه اما بیشتر از بچه های دیگه توی اون مرحله می مونه. مثلا محمد مهدی از 44 روزگی می تونست بدون کمک قل بخوره. اصلا سینه خیز نرفت اما قبل اینکه بتونه بشینه چ...
4 دی 1389

قابلیت های جالب پسرک!!!

سلام عزیز دل مامانی! از یه طرف خیلی ناراحتم چون واقعا هر روز یه کار جدید یاد می گیری ولی من اصلا وقت نمی کنم که این همه قشنگی رو برات بنویسم! * از چند روز پیش حدود دو هفته است که یاد گرفتی موقع می-می خوردن اون رو بگیریش! این قد جالب این کار رو می کنی که نگو!!!! * از همون موقع داری به شدت تلاش می کنی که یه چیزی رو بگیری. این رو وقتی فهمیدم که دستم رو به صورت باز جلوت گرفتم و تلاش کردی که انگشتام رو بگیری. عسلک مامان وقتی اولاش نمی تونستی ماهیچه های دستت رو با چشمات و ذهنت هماهنگ کنی حرصت در میاد و عصبانی میشی! * توی 44 روزگی اولین بار خودت به تنهایی غلطیدی و خواستی سینه خیز بری اما نمی تونستی که! * توی 42 روزگی اولین کتاب هات رو برا...
20 فروردين 1389

شروع ماه چهارم زندگی پسرک

هوالمحبوب امروز 12 فروردین سسال 89 هم تموم شد. هزار شکر برای خدای مهربون که پسرک نازمون سه ماهگی رو پشت سر گذاشت و وارد ماه چهارم زندگیش شد!!!! و ما همه خیلی خوشحال  هستیم و اما برای عزیز دل مادر و پدر بگم که : کارهایی که می کنی فوق العاده است ولی متاسفانه وقت ندارم که بنویسم!!!
13 فروردين 1389